اتاق



رفیق گفت پست اخرش عوض شده.همین چند لحظه پیش باز رفتم سراغش.بدموقع هم رفتم.آخرش را بعد آن که من خوانده بودم اضافه کرده.اصلا انگار برای من اضافه کرده.رفیق است دیگر.خواسته یا ناخواسته.دانسته یا ندانسته.

رفیق راست میگوید.مثلا تو،شما،شمای غیر قابل وصفِ با هر وصف،همیشه معلم میمانی‌.چه خوب که همیشه معلم میمانی.اصلا چون معلم میمانی من حالا،همین حالا،میبارم.اصلا چون معلم میمانی باز پست رفیق را خواندم.اصلا چون معلم میمانی دوستت دارم.

تو تا ابدمعلم میمانی.تو هرگز مبصر نمیشوی.آخ که چقد از مبصرها بیزارم و مدیون معلم ها.

آخ که البته کاش در این لحظه مبصر بودی و از زندگی ساقطم میکردی.یا خودم آب میشدم از شرم،به جای باریدن

+"می‌گریم.می‌گریم.میگریم‌.چندان بلند بلند "



رفیق گفت پست اخرش عوض شده.همین چند لحظه پیش باز رفتم سراغش.بدموقع هم رفتم.آخرش را بعد آن که من خوانده بودم اضافه کرده.اصلا انگار برای من اضافه کرده.رفیق است دیگر.خواسته یا ناخواسته.دانسته یا ندانسته.

رفیق راست میگوید.مثلا تو،شما،شمای غیر قابل وصفِ با هر وصف،همیشه معلم میمانی‌.چه خوب که همیشه معلم میمانی.اصلا چون معلم میمانی من حالا،همین حالا،میبارم.اصلا چون معلم میمانی باز پست رفیق را خواندم.اصلا چون معلم میمانی دوستت دارم.

تو تا ابدمعلم میمانی.تو هرگز مبصر نمیشوی.آخ که چقد از مبصرها بیزارم و مدیون معلم ها.

آخ که البته کاش در این لحظه مبصر بودی و از زندگی ساقطم میکردی.یا خودم آب میشدم از شرم،به جای باریدن

+"می‌گریم.می‌گریم.میگریم‌.چندان بلند بلند "



ثم شقت اسماء بنت عمیس جیبها و خرجت 

فتلقاها الحسن و الحسین ع فقالا:این امنا ؟

فسکتت

فدخلا البیت 

فاذا هی ممتده فحرکها الحسین(ع) 

فاذا هی میته فقال : یا اخاه آجرک الله فی الوالده

فوقع علیها الحسن (ع) یقبلها مره و یقول: یا اما کلمینی قبل ان تفارق روحی بدنی.

قالت: فاقبل الحسین(ع)

یقبل رجلیها و یقول: یا اماه انا ابنک الحسین! کلمینی قبل ان یتصدع قلبی فاموت.!


+نمیشود فاطمیه بشود و این بخش مقتل را نخوانم.ننویسم.نبارم

و من،تقدیرم شمایید بانو،مادر،عزیز،خیر البشر.

و من،اسمم اسماءست و رسمم عشق شما،ارزوی خادمیِ شما.

و من،لایمکن الفرار از حکومتِ شمام.

و من.

کاش هجده ساله میماندم.کاش هجده ساله میمردم.و شما میدانید .


لطفا کمکم کن تا بفهمم باید چه کنم.

من هنوز سردرگمم.نمیدانم دیر شده است یا نه،که البته هر چه باشد زود نیست.

هرروز هم سردرگم تر میشوم.لیاقتش را ندارم.اما "به من بگو کجا بروم".تمنا میکنم

+بیا اتاق جان.اینم پست خودمونی.اینم پست سبک.که درد نگیره شونه هات:)


خدایا پنج شنبه ها را از من نگیر.خانم کاف را از من نگیر.این کتابِ هر روز تازه تر از دیروز را از من نگیر.که اگر به محال بگیری،دنیا که سهل است،خود مرا از من گرفته ای.

+اگر هر کس یا خودش یک خانم کاف بود یا یک خانم کاف داشت او هزاران سال پیش بازگشته بود.شک ندارم!


و چون شما خدایی،وعده ات حق است.حق است که گفتی به کسی بیش از توان و طاقتش درد نمیدهی.و ببخش.ببخش بابت کم طاقت شدن ها و زود رنج شدن ها و اشک های بیشتر شده ی این اواخر.و شکر.شکر بابت یسر در دل عسرت.شکر بابت امیدهای در دل ناامیدی ات.اصلا شکر،فقط بابت بودنت.
اخر من فدایت شوم که طاقت اضطرار بنده ی حتی یاغی ات را هم نداری:)

کاش آغوشی بود 

و این من،به وسعت تمام دردهای تمام دقایق خودم،تمام دردهای تمام دقایق عزیزانم و تمام دردهای تمام دقایق همان ها که اسمشان را هم نمیدانم اما دردهاشان آتشم میزنند در انحصارش میباریدم.

میباریدم میباریدم میباریدم چندان که همه ی ابرهای همه ی عالم کم بیاوردند و برای همیشه از باریدن باز ایستند.

میبارید میباریدم میباریدم چندان که در آخر کاسه ی چشمم هم آب شود و بچکد،تنم هم مچاله شود.و تمام شوم.برای همیشه.برای ابد."من با ابد بیگانه نیستم".و وقتی میگویم ابد میدانم از چه حرف میزنم.و وقتی میگویم کاش برای ابد تمام شوم هم میدانم چه میگویم.

ای دریغ.ای دریغ که ارزوهای من محال است.همیشه محال است.کاش خودم هم ارزوی محال کس دیگری بودم،برای تا ابد!

کاش همان ارزوی هرگز براورده نشده ای بودم که نبود.کاش و کاش و کاش.

خسته ام.به وسعت تاریخ درد های انسان خسته ام.به وسعت تاریخ درد های انسان آرزوی عدم بودن میکنم.به وسعت تاریخ درد های انسان حتی [بک اسپیس].بعضی چیزها را حتی اینجا هم نباید گفت  .



قبلا هم گفته ام؛کلمات جان دارند.روح دارند.احساس دارند.و قدرت،قدرت بسیار.کلمات میتوانند جان ببخشند،میتوانند جان بگیرند.

و بعضی هاشان مثل تیر در قلبت فرو میروند.و تا مغز استخوانت را میسوزانند.

من باختم.من دیگر کلمه ای ندارم.نه از جنس ابلغ من الکلام.از جنس بازندگی.از جنس خستگی.سکوت خواهم کرد.سکوتی تهی.سکوتی سرشار؛سرشار از اندوه.

#واین‌من


میدانی اینکه *دقیقا* بیست و دو خط بنویسی و در آنی پاکشان کنی یعنی چه؟
یعنی دوباره هوای کندن به سر دارم.خدا بخیر کناد:)
+آن ۲۲ خط هم البته شرحی از واقعه ای در رابطه با کندن بود.اما مجملش با اصل داستان هم‌آهنگ تراست.برای همین اینطور شد!:)

:)

و اینقدر یُسر ِ مع العسرَت را در چشمم فرو نکن،از خودم شرمم می آید !:)

 

به وقت خنده های شیرین ِ ۲۸ / ۳ / ۹۸ ، پس از گریه های تلخ ِ ۲۷ / ۳ / ۹۸


+هرچند ما به تقدم و زیادت ِ عسرت واقفیم اما شما آنقدر خدایی ، که با یسرهای هرچند کم و کوچکت جانمان را تازه میکنی،قلبمان را راضی میکنی.و چه خوب که شما اینقدر خدایی،به رغم اینهمه نابندگی ِ ما!:)


+و من چقدر در بی اینترنتی این پست را در مغزم مرور کردم!+

نیامدم مثل پارسال از روزهایم گزارش بدهم.آمده ام از خودم بگویم.از نقطه ی صفر.از بحران زندگی بعد هجده سالگی.

منی که دیگر قطره های باران را،درز آجر ها را،نمیشمرم.منی که خیره به چشم هاش نشدم،گریه نکردم،با کمیل نمردم و با عهد زنده نشدم.منی که بوی گند رخوت گرفته ام.

هرروز رفیقم را ندیدم،به جای نمازخانه ی مدرسه و خواب خوش در آن،از پله های دانشکده بالا دویدم و به جای دویدن به کتابخانه و قاپیدن هشت کتاب در زنگ تفریح ها،بعد هر کلاس حرص حرف های مبتذل همکلاسی های خودفلیسوف‌پندارم را خوردم‌.

هرچند نه که بگویم این ها خواص دانشگاه هست ها.این ها خواص نفسِ از هجده سال رد شده است.این ها خواص من حواس پرت است که فکر کردم دانستن کفایت میکند.دانستم اما نجنگیدم.نجنگیدم و گم شدم.گم کردم.

این از من

اینجایی که من ایستاده ام هجده و ما قبل آن نیست.نشان به آن نشان که شمعی روشن نشد.دلی پرواز نکرد.شوقی سرفه نکرد.آوازی سروده نشد.

بعد هجده هم نیست.نشان به آن نشان که فراموش هم نشد.

این هم از نقطه ی صفر

و اما از بحران بعد هجده سالگی همین که بگویم با روزها و لحظه ها و فکرها و احساساتی مواجه شدم که مزه ی گَس غریبگی‌شان روحم را کُند کرد.


و این،من،از دویدن های از روی شوق کودکانه باز ایستاده ام.به فرورفتن های پیرانه تن نداده ام.تنها و تنها ایستاده ام،بلکه پیدا شوم.یا حتی،بلکه گم شوم.

و از ۹۸،از ۹۸ حرفی ندارم.جز خروارها فکر نابالغ که توامان امید و ناامیدی اند.


کاش موضوع مقاله ام را به جای تحقیق راجع به عقل فعال و نسبتش با فیلسوف و پیامبر ، تحقیق راجع به نفس و نسبتش با جهان  تعیین میکردی.هرچند یحتمل تا آخر عمر درگیرش میماندم اما شاید قطره ای از سرگردانی‌ام کاسته میشد !


+"کاش"ش از جنس فرض مُحال بود.اگرنه دیگر اینقدرها هم پرت نیستم !


و سعی کردم بی پروا به سراغ این صدای تق تق کیبورد بیایم،بی آن که وسواس گونه،بارها و بارها واژه ها را در مغزم بالا و پایین کرده باشم.

این روزها کم مینویسم.کم و کوتاه.نه از سر حرفی نداشتن،که از سر پروا داشتن.و شاید این پروا داشتن هم خاصیت گذر از هجده سالگی باشد.

[آه،که حالا دیگر چه کسی این حرف ها را می فهمد  . ]

و این پروا داشتن به نوشتن ختم نمیشود.

من دیگر بی پروا به چشم هایشان خیره نمیشوم،بابا صدایشان نمیزنم.

من دیگر بی پروا شمع روشن نمیکنم و اشک نمیریزم و خیال نمیکنم و درددل نمیکنم.

من دیگر کسی را به این حریم امن راه نمیدهم،حتی با پروا!


باز برگشتیم به حسرت پاک کردن اتاق.و واژه هایی که بوی تند بی پروایی شان توی دماغت میپیچید و عطسه ات میگرفت.البته نه از آن عطسه هایی که بعد گلویت تیر بکشد.از آن دست عطسه هایی که سبکت میکند.و بعدشان ناخوداگاه نفس راحت میکشی.[این قسمت پست حاکی از نجربیات چندین و چندساله ی نویسنده من باب دچار بودن به حساسیت است]


بگذریم.از حرف های تکراری بگذریم.


از بک اسپیس دست برمیدارم بلکه بی پروایی برگردد به واژه هایم.اقلا به واژه هایم،که بیش از بقیه زورم بهشان میرسد.


چه میگفتم؟


اهان.بگذار کمی از معانی جدید تنهایی برایت بگویم

تنهایی یعنی از چیزی ذوق کنی که کسی نفهمد و از چیزی غمگین شوی که باز هم کسی نفهمد.این تمام تعریف تنهایی ست.تمامِ تمامش.و هرچیز دیگر هم زیرمجموعه ی همین است.به هر حال کار هر جوجه فلسفه خوانی در بدو امر ،تحویل دادن تعریف است.و من میخواهم اولین و شاید آخرین تعریف چرندی که میکنم از مفهوم چرند تنهایی باشد.

و البته در اوصاف تنهایی باید که:تنهایی سختْ سخت است .

و دیگر آن که جانم برایتان بگوید که من این روزها فردیٰ خوشحال میشوم و فردیٰ ناراحت. والبته کاش میتوانستم ازتان بخواهم که این جمله ی اخیر را بی هیچ حسی بخوانید.


یک من‌ی در من به دنیا آمده که دلش میخواهد از صبح تا شب گیرنده باشد.یعنی فیلم ببیند و کتاب بخواند و شعر حفظ کند.و هیچ نگوید.و هیچ ننویسد.و هیچ نباشد.

من هم که هر جا دلیلی برای دیوانگی هایم پیدا نکنم نسبتشان میدهم به خاصیت گذر از هجده سالگی ، این یکی هم رویشان!


من برای واژه ها،فکر ها،ایده ها،همیشه و همیشه حیثیت ،یا بهتر بگویم،جان قائل بودم، و هستم.بعد وقتی مرگ فکر و ایده ای را روبروی چشم هام میبینم عزا میگیرم.حتی چون حساب و کتاب ندارد گاهی هم بیش از چهل روز عزا میگیرم.


وقتی خودت خودت را نشناسی،چطور میتوانی در یک جلسه یا نه اصلا در ده جلسه،خودت را برای دیگری شرح دهی؟بیخود نیست که خیلی هایی که تنه‌شان به تنه ی فلسفه میخورد ازدواج نمیکنند !


و چگونه میتوان از پژمرده شدن یک گل

جان نداد؟!



*از آن جا که پست آشی شعله قلم کار است،نامش را هم بی ربط ترین نام ممکن میگذاریم تا مخلفات آش بیشتر شود!


امروز یکهو چشمم به سن‌ اتاق افتاد‌.

بار قبل که اینقدر از روزهای بودنش گذشته بود چقدر حرف به در و دیوارش چسبانده بودم.

چقدر عوض شده ام.و ساکت.و تودار.آنقدر که دیگر نمیدانم باید خودم را درونگرا بدانم یا برونگرا.

البته نَقل حرف نداشتن نیست.نقل صدا نداشتن است.نشان به آن نشان که من بی شمار‌حرف به دیوار این اتاق چسبانده ام،اما در ذهنم.بی هیچ صدایی.با هزار نفر حرف زدم؛گله کردم،درددل کردم،دعوا کردم،غر زدم،قربان صدقه رفتم،مباحثه کردم،متلک گفتم.اما در ذهنم.

نه.نقل صدا نداشتن هم نیست.نقل پناه بردن از عالم واقع به عالم ذهن است.زیرا که چیز دندان گیری در این عالم نداشتم،ندارم،و یحتمل نخواهم داشت.


[وقت دوباره خواندن این پست،برای چک کردن غلط های احتمالی نگارشی یا تایپی،یاد شازده کوچولو افتادم.یاد اینکه اصلا چرا سیاره ی کوچک و گل نازی اش را رها کرد و پا به عالم دیگران گذاشت؟دیگرانِ زیاد.دیگرانِ کسالت بار.دیگرانِ عجول و عجیب و همیشه‌نیمه‌راه ، که از صد حرفش شاید یکی را میفهمیدند.آن هم شاید.]

[یاد فارابی هم افتادم.دستم به شازده کوچولو نمیرسد که بپرسمش چرا از سیاره اش بیرون زد؟

اما شاید وقتی دستم به فارابی برسد و بپرسمش که چرا فکر کرد انسان مدنی بالطبع است؟دیگران جز رنج برایش چه داشتند؟و رنج کی و کجا طبیعت ما بوده است؟انسان مبتلای به مدنیت شاید باشد اما طبیعتش تنهایی‌ست اقای فارابی.باور بفرمایید.اگر هم زیر بار نرفتید یک روز که مجال شد بهتان ثابت میکنم.هرچند آن روز خیلی دور باشد،خیلی دیر باشد.اصلا دوری و دیری مگر چیزی جز لفظ است؟اصلا زمان مگر چیزی جز توهم است؟]


این روز ها در سکوت میگذرد.

و من هر روز درسی را میخوانم که با همه ی سختی اش،از تکرار عنوانش-فلسفه-هم قند توی دلم آب میشود و قلبم انگار که از آن شکلات جرقه ای ها میخورد.

هر روز پله های دانشکده را میدوم و هرچند نفسم میگیرد اما دوست دارم دانشکده ی قدیمی ِ تو در توی ادبیات"مان" را.با پله های معروف به کشندگی‌اش و حیاط دنج و سبزش که البته اغلب درش بسته است!

و امامزاده.آخ از امامزاده،پنجره هاش،سکوتش،میز لم داده در کنجش،اصلا آرامش پراکنده در جز جز مولکول های هواش!

و دفتر پرت ِ تشکلمان در پشت دانشکده ی دوست نداشتی حقوق.که کاش عوض شود و برویم ساختمان شهدا!و فاطمه و سخت گیری هاش برای رنگ و فونت. و احساس مادری‌ش!و زهرا و طمانینه ی پنهان در حرف ها و کارهاش.

و گربه مان.

و خاطره و مسخره کردن بچه های خودفیلسوف‌پندار کلاس.و حتی اسنک خوردن با طعم دود در محوطه ی بوفه.

و بهشت،که هرچند کم میروم اما هست.و شاید گاهی با لیلی یا دیگران آنجا برویم و از رنگ و لعاب و گل های دم درش و کیک های شکلاتی بی بی پرطرفدار و کمیابش روحمان تازه شود.

و  حتی وقتی که اسمت از لیست اساتیدِ واقعا استاد خوانده نمیشود،چون میشناسندت.

و حتی کیف کوچک پنهان از "یک ملت"گفتن ِ به "شهید بهشتی"،برای دوری از پز دادن در فضای پُزی ِ چندشِ اینستاگرام!

ذوق های قبل از خوابم از فکر به روزی که دیجیتال پینت یاد بگیرم و رنگ بزنم به خیال هام.عربی یاد بگیرم و با دوست های عربم قرار بگذارم ،اربعین،عراق. و ذره ذره بسازم،اسمایی را که میخواهم باشم،که باید باشم.

خیره شدن به ماشین تحریر و حس سفر در زمان.و در گوشی گفتن ِ اینکه : کاش بشود.کم یا زیاد،تکی یا جفت یا .،اما بشود.

و هرچند این روزها وقتی عکسی میگیرم و دوستش دارم،وقتی شعری میخوانم و تصمیم میگیرم حفظش کنم،وقتی آهنگ زیرخاکی و دلبر جدیدی پیدا میکنم،حتی وقتی اتفاقی می افتد، برای کسی تعریفش نمیکنم تا با هم شوق و خنده،یا اشک و حسرت بپاشیم به قلبمان،اما این روزها دارد میگذرد.شاید قابل تحمل تر از تصورم از تنهایی(و البته تنهایی به معنای خاص!)


*در روزهایی که با هر نفس باید دنبال ذوق "بگردم".اما به هر حال کم یا زیاد،پیدایش میکنم.



این روز ها در سکوت میگذرد.

و من هر روز درسی را میخوانم که با همه ی سختی اش،از تکرار عنوانش-فلسفه-هم قند توی دلم آب میشود و قلبم انگار که از آن شکلات جرقه ای ها میخورد.

هر روز پله های دانشکده را میدوم و هرچند نفسم میگیرد اما دوست دارم دانشکده ی قدیمی ِ تو در توی ادبیات"مان" را.با پله های معروف به کشندگی‌اش و حیاط دنج و سبزش که البته اغلب درش بسته است!

و امامزاده.آخ از امامزاده،پنجره هاش،سکوتش،میز لم داده در کنجش،اصلا آرامش پراکنده در جز جز مولکول های هواش!

و دفتر پرت ِ تشکلمان در پشت دانشکده ی دوست نداشتی حقوق.که کاش عوض شود و برویم ساختمان شهدا!و فاطمه و سخت گیری هاش برای رنگ و فونت. و احساس مادری‌ش!و زهرا و طمانینه ی پنهان در حرف ها و کارهاش.

و گربه مان ، که آن روز وسط پله های امامزاده بلند بلند بخاطر ژستی که بعد از خوردن غذای ما گرفته بود سرزنشش میکردم!

و خاطره و مسخره کردن بچه های خودفیلسوف‌پندار کلاس.و حتی اسنک خوردن با طعم دود در محوطه ی بوفه.

و بهشت،که هرچند کم میروم اما هست.و شاید گاهی با لیلی یا دیگران آنجا برویم و از رنگ و لعاب و گل های دم درش و کیک های شکلاتی بی بی پرطرفدار و کمیابش روحمان تازه شود.

و  حتی وقتی که اسمت از لیست اساتیدِ واقعا استاد خوانده نمیشود،چون میشناسندت.

و حتی کیف کوچک پنهان از "یک ملت"گفتن ِ به "شهید بهشتی"،برای دوری از پز دادن در فضای پُزی ِ چندشِ اینستاگرام!

ذوق های قبل از خوابم از فکر به روزی که دیجیتال پینت یاد بگیرم و رنگ بزنم به خیال هام.عربی یاد بگیرم و با دوست های عربم قرار بگذارم ،اربعین،عراق. و ذره ذره بسازم،اسمایی را که میخواهم باشم،که باید باشم.

خیره شدن به ماشین تحریر و حس سفر در زمان.و در گوشی گفتن ِ اینکه : کاش بشود.کم یا زیاد،تکی یا جفت یا .،اما بشود.

و هرچند این روزها وقتی عکسی میگیرم و دوستش دارم،وقتی شعری میخوانم و تصمیم میگیرم حفظش کنم،وقتی آهنگ زیرخاکی و دلبر جدیدی پیدا میکنم،حتی وقتی اتفاقی می افتد، برای کسی تعریفش نمیکنم تا با هم شوق و خنده،یا اشک و حسرت بپاشیم به قلبمان،اما این روزها دارد میگذرد.شاید قابل تحمل تر از تصورم از تنهایی(و البته تنهایی به معنای خاص!)


*در روزهایی که با هر نفس باید دنبال ذوق "بگردم".اما به هر حال کم یا زیاد،پیدایش میکنم.



اسمش احتمالا اسماء نباشد.هرچند باید اسماء باشد.

پایبند به دین و غیره هم نیست اما شاید اِسماً مسیحی محسوب شود.

اهل فرانسه است.

بنفش دوست دارد.خیلی زیاد.و آل استار هم.در حدی که تقریبا همیشه آل استار میپوشد.بیشتر اوقات هم سرهمیِ جین میپوشد و موهاش کوتاه و آشفته است.یک دیوار پر از کلاه هم دارد.

یک کمپر ون بنفش دارد.و یک رفیق ِ همیشه پایه.تابستان ها با هم این ور و آن ور میروند و عشق میکنند.رفیقش از او آرام تر است و هرروز از اتفاقات روز جهان میگوید.اما او :| نگاهش میکند!

و با هم بلند بلند شعر میخوانند و خوراکی میخورند و فیلم میبینند و .

دانشگاه هنر میخواند،گرافیک.و همه جور نقاشی ای میکشد.از رنگ روغن و ویترای تا دیجیتال پینت،بیشتر هم سوررئال و پست مدرن.

یک نامزد(!)هم دارد.با موهای مجعد و آشفته ی مشکی که گه گاه سیگار هم میکشد.و ساز میزند و آواز میخواند.لاغر هم هست.یک کافه هم دارد.البته شاید هنوز کافه نزده باشد.چون یک دوره ای ولگردگونه توی خیابان میگشته و ساز میزده.تا با اسماء ِ شاید هم با اسمی دیگر آشنا میشود.

مادر پدرش را خیلی دوست دارد اما مستقل زندگی میکند و البته زود زود به آن ها سر میزند.

یک برادر هم دارد که بازیکن NBA است.

دختری که بعید است اسمش اسماء باشد اما باید باشد،کتاب هم زیاد میخواند.از هایدگر و اسپینوزا اسپینوزا و شوپنهاور و . خوشش میاد.کامو و کانت و پاسکال را دوست دارد و سیمون دوبووآر را از بَر است!دستاورد های فلسفی جدیدش را هم همیشه اول از همه برای رفیقش میگوید.که خب رفیقش آنقدرها هم :| نگاهش نمیکند.فیلم های کلاسیک و البته علمی تخیلی دوست دارد.عاشق آدری هیپبورن است و به مناسبت های مختلف برای آدم ها نامه مینوسید.آن هم با ماشین تحریر قدیمی ِ پدربزرگ ِ مادرش.

شطرنج زیاد بازی میکند.فوتبال دستی هم خیلی دوست دارد و شرطی میزند و اصولا میبرد.بوکس هم بازی میکند.زیاد اما تفریحی،نه حرفه ای.

عکس ژان دارک را هم در ابعاد یک دیوار از سوئیت نقلی اش چسبانده.

و از یّت همین را میداند که از انگلیس و اسرائیل متنفر است.نشان به آن نشان که حتی عکس ملکه ی انگلیس را روی دارت ِ خانه اش هم انداخته!تازه حتی یک کلمه هم انگلیسی بلد نیست و جلوش Hi هم بگویند جواب نمیدهد

من گاهی با او حرف میزنم.گاهی برایش آرزو میکنم که با قشنگی های وصف ناشدنی دنیای من ، با لذت هایی که بخاطر مختصات مکانی اش از آن ها دور افتاده ، روزی آشنا شود و کیف کند.

گاهی هم دلم قنج میرود برای اینکه کاش جای او بودم.چون بخاطر همان قشنگی های وصف ناشدنی دنیام،خیلی از لذات هرچند سطحی ِ دنیای او را که بسیار هم دوستشان دارم تجربه نمیکنم و یحتمل هیچوقت هم نخواهم کرد.البته خیلی زود ،باز به خاطر همان قشنگی ها،این دل‌قنجی را از خودم دور میکنم.

به هر حال،من با من ِ جهان موازی‌م ،که حتی بعید میدانم که وجود داشته باشد،ارتباط بسیار خوبی دارم*-*.

+و خب،پر واضح است که رو به جنونم:)


مجمل بگویمت؛باید تکانده شوم.و این توفیر دارد با "باید بتکانم".

کار از تکاندن گذشته.باید التماس کنم تا تکانده شوم،تا تمیز شوم.و التماس میکنم،چندان عاجزانه،چندان طولانی که تا یک چهارم طول بکشد.[و من میدانم که یک چهارم ابدیت با ابدیت فرقی ندارد!]

و تکانده شدن یعنی یبدلّ السیئاتهم الحسناتَ‌ش.می ارزد.به تا ابد التماس عاجزانه کردن می ارزد.و بیشتر،خیلی بیشتر 


اسمش احتمالا اسماء نباشد.هرچند باید اسماء باشد.

پایبند به دین و غیره هم نیست اما شاید اِسماً مسیحی محسوب شود.

اهل فرانسه است.

بنفش دوست دارد.خیلی زیاد.و آل استار هم.در حدی که تقریبا همیشه آل استار میپوشد.بیشتر اوقات هم سرهمیِ جین میپوشد و موهاش کوتاه و آشفته است.یک دیوار پر از کلاه هم دارد.

یک کمپر ون بنفش دارد.و یک رفیق ِ همیشه پایه.تابستان ها با هم این ور و آن ور میروند و عشق میکنند.رفیقش از او آرام تر است و هرروز از اتفاقات روز جهان میگوید.اما او :| نگاهش میکند!

و با هم بلند بلند شعر میخوانند و خوراکی میخورند و فیلم میبینند و .

دانشگاه هنر میخواند،گرافیک.و همه جور نقاشی ای میکشد.از رنگ روغن و ویترای تا دیجیتال پینت،بیشتر هم سوررئال و پست مدرن.

یک نامزد(!)هم دارد.با موهای مجعد و آشفته ی مشکی که گه گاه سیگار هم میکشد.و ساز میزند و آواز میخواند.لاغر هم هست.یک کافه هم دارد.البته شاید هنوز کافه نزده باشد.چون یک دوره ای ولگردگونه توی خیابان میگشته و ساز میزده.تا با اسماء ِ شاید هم با اسمی دیگر آشنا میشود.

مادر پدرش را خیلی دوست دارد اما مستقل زندگی میکند و البته زود زود به آن ها سر میزند.

یک برادر هم دارد که بازیکن NBA است.

دختری که بعید است اسمش اسماء باشد اما باید باشد،کتاب هم زیاد میخواند.از هایدگر و اسپینوزا و شوپنهاور و . خوشش میاد.کامو و کانت و پاسکال را دوست دارد و سیمون دوبووآر را از بَر است!دستاورد های فلسفی جدیدش را هم همیشه اول از همه برای رفیقش میگوید.که خب رفیقش آنقدرها هم :| نگاهش نمیکند.فیلم های کلاسیک و البته علمی تخیلی دوست دارد.عاشق آدری هیپبورن است و به مناسبت های مختلف برای آدم ها نامه مینوسید.آن هم با ماشین تحریر قدیمی ِ پدربزرگ ِ مادرش.

شطرنج زیاد بازی میکند.فوتبال دستی هم خیلی دوست دارد و شرطی میزند و اصولا میبرد.بوکس هم بازی میکند.زیاد اما تفریحی،نه حرفه ای.

عکس ژان دارک را هم در ابعاد یک دیوار از سوئیت نقلی اش چسبانده.

و از یّت همین را میداند که از انگلیس و اسرائیل متنفر است.نشان به آن نشان که حتی عکس ملکه ی انگلیس را روی دارت ِ خانه اش هم انداخته!تازه حتی یک کلمه هم انگلیسی بلد نیست و جلوش Hi هم بگویند جواب نمیدهد

من گاهی با او حرف میزنم.گاهی برایش آرزو میکنم که با قشنگی های وصف ناشدنی دنیای من ، با لذت هایی که بخاطر مختصات مکانی اش از آن ها دور افتاده ، روزی آشنا شود و کیف کند.

گاهی هم دلم قنج میرود برای اینکه کاش جای او بودم.چون بخاطر همان قشنگی های وصف ناشدنی دنیام،خیلی از لذات هرچند سطحی ِ دنیای او را که بسیار هم دوستشان دارم تجربه نمیکنم و یحتمل هیچوقت هم نخواهم کرد.البته خیلی زود ،باز به خاطر همان قشنگی ها،این دل‌قنجی را از خودم دور میکنم.

به هر حال،من با من ِ جهان موازی‌م ،که حتی بعید میدانم که وجود داشته باشد،ارتباط بسیار خوبی دارم*-*.

+و خب،پر واضح است که رو به جنونم:)


مجمل بگویمت؛باید تکانده شوم.و این توفیر دارد با "باید بتکانم".

کار از تکاندن گذشته.باید التماس کنم تا تکانده شوم،تا تمیز شوم.و التماس میکنم،چندان عاجزانه،چندان طولانی که تا یک چهارم ابدیت طول بکشد.[و من میدانم که یک چهارم ابدیت با ابدیت فرقی ندارد!]

و تکانده شدن یعنی یبدلّ السیئاتهم الحسناتَ‌ش.می ارزد.به تا ابد التماس عاجزانه کردن می ارزد.و بیشتر،خیلی بیشتر 


:)

و اینقدر یُسر ِ مع العسرَت را در چشمم فرو نکن،از خودم شرمم می آید !:)

 

به وقت خنده های شیرین ِ ۲۸ / ۳ / ۹۸ ، پس از گریه های تلخ ِ ۲۷ / ۳ / ۹۷


+هرچند ما به تقدم و زیادت ِ عسرت واقفیم اما شما آنقدر خدایی ، که با یسرهای هرچند کم و کوچکت جانمان را تازه میکنی،قلبمان را راضی میکنی.و چه خوب که شما اینقدر خدایی،به رغم اینهمه نابندگی ِ ما!:)


از تهی سرشار

جویبار لحظه ها جاری

چون سبویی تشنه که اندر خواب بیند آب 

و اندر آب بیند سنگ 

دوستان و دشمنان را میشناسم من 

زندگی را دوست میدارم

مرگ را دشمن

آه اما با که باید گفت 

من دوستی دارم که خواهم از او به دشمن التجا بردن 


+این شعر اخوان را باید از بر بود ، برای روزهایی که اینچنین سینه ی آدمی تنگ میشود .:)



تقلا با تلاش فرق دارد.
تلاش را کاری ندارم.
میخواهم از تقلا بگویمت.بگویمت که تقلا خوب نیست و تو شاید حتی آن را از تلاش هم بهتر بلدی.
تقلا وقتی ست که در آبی و رو به غرق شدن ، دست و پای آن وقتت میشود تقلا ، غرق ترت میکند.
و تو میدانی چند بار غرق شدی از تقلا. و تو میدانی چقدر به دیگران نهیب زدی برای دورکردنشان از تقلا.اما خودت .!
تقلا نکن دختر.میدانم از غرق شدن میترسی.اصلا برای همین میگویم تقلا نکن.آرام بگیر.دست و پا نزن.هرچه قرار باشد بشود میشود.تو خودت میدانی کی کاری از دستت ساخته است و کی نیست.
تو خودت میدانی شنا بلد نیستی!
تقلا نکن.آرام بگیر.آرام بگیر و بگو رضا برضاک.آرام بگیر و بگو توکلت علی الحی الذی لایموت.
حتی غرق شدن هم ، آرامَش بهتر از با زجرش است.
آرام بگیر دختر جان.آرام بگیر 

حیف که گوشت و پوست و استخوانم با "فاخته" عجین شده اگرنه اینجاهم نامم را عوض میکردم و میگذاشتم "گآجره".داستان دارد این نام.مفصل هم نیست البته.داستانش هم از انبوه ِ فرزندان ِ نادرابراهیمی ِ جان ِ ماست.
+راستی تازگی ها بعضی خوانده هام را برای خودم ضبط میکنم.و فقط برای خودم،نه اینجا میگذارمشان نه هیچ جای دیگر.الغرض،میخواهم بگویم که از قبل مجنون تر شدم!:)

"رفاقت به کیفیت است نه به کمیت." این جمله را روزی هزار بار باید بگویم تا وقتی از فرط دلتنگی و علاقه به رفیق، به فرزانه، دیوانه شدم و قهر کردم و زدم زیر میز رفاقتمان، نجات دهنده ام باشد.

رفاقت دقیقا همان جاست که آنقدر سرتان شلوغ باشد که هرکاری میکنید نتوانید یک روز از هفته را، حتی در وسط تابستان، برای دیدن هم خالی کنید.حتی نتوانید مثل قبل تلفن های طولانی داشته باشید و از نظریه پردازی ی برسید به صحبت راجع به فلان چیز و فلان کس و بعد خودتان هم سر رشته ی حرف هایتان را پیدا نکنید!حتی تر ، نتوانید چت طولانی و زود به زود داشته باشید!اما دقیقا همان وقت که باید، باشید.باشد!باشد و بین تمام سرشلوغی هاش برای ناراحتی و سرشلوغی تو گریه اش بگیرد. و هرچند خیلی کوتاه تر از قبل ها، بحث عوض شود و برسد به ترس های عمیق و درونی‌ت. بعد او بلافاصله آن چه را که باید دریافت میکردی تا به خودت برگردی جلوی رویت بیاورد.او بداند.او بتواند.او پیدایت کند.

رفاقت دقیقا همان جاست که قلبم باید برایت از جا کنده شود اما نه قلبم بلد است، نه من بلدم که از قلبم به این راحتی ها بگویم و حتی بنویسم.حالا هم چون ساعت از دوازده گذشته و چون اینجا اتاق است مینویسم! اگرنه خودت میدانی :)

همین.همین رفیق‌.همین همه ی ماجرا نیست اما بیش از این نمیتوانم واژه ها را التماس کنم تا ثبت کنند آن چه را که در حال رخ دادن در این رفاقت است.


-زیرا که من وقتی تلاشی برای نوشتن نکنم بیشتر نوشتنم می آید!-

 

من زمستان را دوست ندارم.اصلا دوست ندارم.نه فقط چون سرمایی‌م و زمستان دائم پهلو درد دارم یا در حال لرزیدنم، چون زمستان زود شب می‌شود و قلبم میخواهد ساعت ۵ غروب بایستد از فرط گرفتگی.من شب را دوست دارم.خیلی زیاد.اما بیشتر از آن که باید به آن نیازی ندارم.سه چهار ساعت شب کافی‌ست.از ۱ تا ۴. آن طور که شب است و واقعا شب است و حتی ویژ ویژ گاه به گاه ماشین ها هم باعث نمیشود شک کنی که شاید کسی جز تو بیدار باشد.

آن ساعت، قلمروی من است.

احتمالا به زبان بچه های ریاضی باگ و به زبان بچه های تجربی و انسانی اختلال خطاب میشود.باگ یا اختلال، مشکل من این است که تمام سلول های وجودم ساعت ۱۲ شب به بعد آلارم بیداری میزنند، حتی اگر تمام روز از خستگی چرت زده باشم، دویده باشم، خوانده باشم، انرژی گذاشته باشم و .

این باگ روز ها اذیتت کننده است و شب ها، شب ها ناجی‌ست.سه ساعتی که به واسطه ی اختلالم(چون من بچه ی انسانی‌م!) تجربه اش میکنم ساعاتی ست که در قلمروی خودم زندگی میکنم.

قلمروی اسماء

با آدم ها حرف میزنم.حرف هایی که نمیتوانم بزنم را، یا هنوز وقتش نرسیده را میگویم.درد دل میکنم، دعوا میکنم، شعر میخوانم، شعر نمیگویم اما،چند سالی هست. حتی بحث علمی میکنم.حتی بحث ی.تحلیل.

من در سه ساعت شب به آرزو های دور و دیرم، به روزهای پیش رو و ناگزیرم، نه تنها فکر میکنم،بلکه آن ها را زندگی میکنم.

من شب ها قربان صدقه ی همسری میروم که هنوز نه نامش را میدانم و نه چهره اش را دیده ام، اما میدانم که نامش برایم خوش‌آهنگ ترین اسم جهان است، همان اسمی که شب ها توی خواب هم صداش میزنم. و چهره اش، قشنگ ترین چهره ی جهان، آن‌گونه که وقتی میخندد دلم میخواهد زمان برای همیشه بایستد و با من به خنده اش زل بزند.

من شب ها با شکمی که از صد فرسخی داد میزند بار شیشه دارد، تلفن میزنم به همان بی نام و صورت ِ عزیزم، و میگویم ۶۰ مقوای رنگی بگیرد.بعد که خرید و آورد، فردایش مینشینم و تقویم روزانه ی دیواری درست میکنم برای پنج سال اول زندگی دخترم.صبح ها بعد نماز صبح طه میخوانم و جزء روزش را، و در روز با ماشین تحریر پیرم برایش نامه ی آن روز را مینویسم و کادوی هجده سالگی‌ش را آماده میکنم.

من شب ها گاهی کتاب مینویسم؛اولین کتاب فلسفه برای کودکان تالیف شده در ایران را.تصویرسازی اش را هم خودم انجام دادم.گاهی هم کارتون سریالی میسازم و خیلی نامحسوس مفاهیمی که باید به بچه ها منتقل شود را درش میریزم.تنها که نه البته،اما نویسنده و کارگردان منم.گاهی هم بازی آنلاین میسازم که آن هم یک شیوه ی ارائه ی فلسفه برای کودکان است و مبهم تر از دو مورد قبلی‌ست!

من شب ها به منِ موازی‌م فکر میکنم.به اینکه چرا نمیشود در زمان سفر کرد؟و یا واقعا نمیشود؟به اینکه واقعا روزی میرسد که در جهان دیگری که فعلا فقط میدانم که هست،سر درس کسی بنشینم که میدانم روزی بوده؟و وقتی از فکر به این موضوع قلبم میخواد از شوق از سینه ام بیرون بزند،اگر آن روز برسد چگونه میتوانم قالب تهی نکنم؟و اصلا مگر میشود در جهانی جاویدان هم از ذوق قالب تهی کرد؟

 

شب ها قشنگ‌اند.بزرگ‌اند.قلمروی‌ من‌اند.اما اگر بیش از آن که باید ، باشند ، ممکن است قلبم را از فرط گرفتگی بایستانند. من شب های به اندازه را نمیخوابم، زندگی میکنم.

 

-اگر خدایی نکرده عقلتان برای چند دقیقه یاری‌تان نکرد و این چند سطر هذیان را خواندید اشکالات نگارشی و تکرار واژه ها و غلط تایپی و غیره را ببخشید.مولد این کودک نارس از روتوش، ویراستاری،فکر به درست و غلط و گشتن دنبال قوانین نگارشی و متر زدن واژه ها عمیقا خسته است!:)


از شراب عشق نوشید.تلخ بود اما مست شد.تن داد، به عشق.

پس از آن، هر بار که مرور میکرد، تلخی را به یاد نمی آورد اما مستی را چرا.نه فقط در یاد، که در تک تک سلول هاش جریان پیدا میکرد.مستی را میگویم.اما شراب حرام بود، ممنوع بود.و او میدانست.مست میشد و توبه میکرد و دوباره مست میشد و دوباره توبه میکرد.

و این تکرار ادامه داشت.تا آن که.

نمیدانم.

پایان قصه را نمیدانم.

 

*منزوی ِ جان

 

 

+به روایت ِ آن چه در خواب نوشتم، با اندکی تغییر به جهت آن که حافظه یاری نمیکند:

از شراب ِ ممنوع نوشید.مست شد.مستی و عشق در جانش ریشه دواند.درختی رویید با میوه هایی خون آلوده ی به جنون و عشق . و او، او که موجد درخت بود ، از میوه های درخت میخورد و مست تر میشد و عاشق تر و دیوانه تر.

و سرانجام روزی.

نمیدانم. سر انجامش را نمیدانم.

 

+و در هر دو روایت، دائما زیر لب میگفت: چه خواهد کرد با ما عشق .؟

و ندانست.جواب را ندانست.و گُمان میبرم که تا ابد هم نخواهد دانست!


روی زمین ِسرد ِ باغ نگارستان نشسته ، بساطش را کنارش پهن کرده ، سعی میکند صدای حرف های خاله زنکی ِ زن هایی که در چند قدمی اش جا خشک کرده اند را نشنود و به صدای دلنشین ِ امید نعمتی  ِ در گوشش توجه کند.همراهش زمزمه میکند:"چراغ ِ شب ِ تار ، یادت بخیر/تو ای نازنین یار، یادت بخیر".با خط ها سر و کله میزند تا به آنچه میخواهد برسند.پهلوهاش از سرما تیر میکشد اما حالش بد نیست.و فارغ است،ز غوغای جهان؛ جهانَ"ش"، قلبش ، عقلش، دنیایش. فارغ ِ فارغ ِ فارغ.

و به آرامی ، شب تیرگی اش را به رخ آسمان میکشد.

و به آرامی ، یادش می افتد؛ غوغاها!


روی تخت دراز کشیده ام ، به رغم آنکه هوای خانه واقعا گرم است پتوی کلفتی روی خودم انداخته ام. انگار که از صبح و سرمایش ترس داشته باشم! 

"بار دیگر شهری که دوست میداشتم"را میخوانم.خاطره تند تند پیام میدهد و شلوغش میکند و حوصله ندارم مُجابش کنم که ارام باشد.فقط میگویم که "حضوری حرف میزنیم." تند و تند تحلیل میکند، سوال میکند و خودش جواب میدهد.تند و تند واژه ها را میکُشد! و من ، غرق ِ نادر ابراهیمی و واژه های نو به نوش، مداد از دستم نمی افتد و با فاصله هایی کم، زیر سطوری را خط میکشم؛

"فصل ِ گل های ابریشم تمام میشود.فصل ِ در پیله ی تنهایی ماندن است_فصل ِ حکومت ِ اصوات."

راستی این روزها فصل ِ چیست؟هرچه هست تمام خواهد شد.همه ی فصل ها تمام میشوند.و ما ، درگیر و دار ِ هر فصل، در گیر و دار ِ اصوات، سکوت را از یاد میبریم.و اندیشه را ، که زاده ی سکوت است.و ما از یاد میبریم که برای چه آمده بودیم.برای چه مانده ایم ، برای چه خواهیم رفت.

پتو را بالاتر میکشم.انگار که از صبح و سرمایش بیشتر ترسیده باشم.

فردا برف خواهد آمد؟ کی زمستان رسید؟


-چون که واژه ها حیثیت دارند و این را بار ها گفته ام.چون که واژه ها حیثیت دارند و این را بار ها گفته ام، امشب، همین چند دقیقه ی پیش، فهمیدم که وقتی حوصله میکنم و واژه های قطار شده ی کسی را -خاصه اگر طولانی شده باشد- تا آخر میخوانم، یعنی آن فرد برایم عزیز است.بسیار عزیز.مثل فرزانه.مثل خواندن ِ سطر به سطر ِ پست آخرش و پست های قبلی اش.

-با همه ی احترام و حیثیتی که برای واژه ها قائلم، ادا کردنشان و البته مستقیم ادا کردنشان همیشه برایم سخت بوده.هرچه عمیق تر ، هر چه مستقیم تر ، سخت تر. و البته نگفتنشان گاهی یعنی مرگ آن ها.و چون نمیرند ، تازگی ها سعی میکنم بگویم، مثل آن روز که ناگهان صدایش زدم، گفت "ها؟" و من گفتم "دوسِت دارم" و او مبهوت شد.و او هم البته فرزانه بود.

-آنقدر خسته از قیل و قالم که ترجیح میدهم فقط بشنوم و بخوانم و چیزی نگویم.چون هرصدای غیرمتخصصی را ، هرچند کوچک و در شعاعی محدود، اضافه میدانم. دارم تمرین میکنم چیزی را بگویم که اثری دارد، که ارزشی دارد، که مال خودم است.که حداقل برای گفتنش زحمتی کشیده ام.که اقلا اندکی و فقط اندکی ناب است.که واژه ها را گاهی اگر بی هوا بپراکنی نیز آن ها را کشته ای.و من از مرگ واژه ها بیزارم.

-هنوز هضم اینکه یک نفر چطور میتواند از جایی به بعد نقیض حرف های خودش را بزند برایم سخت است.که به ما گفته اند جمع نقیضین مُحال است!که راست هم گفته اند.که یعنی اگر چنین شد حکما یا قبلش کذب بوده یا بعدش.که حالا، او ، قبلش کذب بود یا حالایش؟ که عاقبت ما چه خواهد شد؟ عاقبت او چه خواهد شد؟ که اصلا راست کدام است و دروغ کدام و ما کدام طرف‌یم؟طرف راست یا دروغ؟

-و اگر از تمام ِ آنچه فضای مجازی میگویند یک اتاق برای من بماند ، من راضی‌ام!یعنی تنها مامنی برای واژه ها برای ما بس است.بقیه اش نبود هم نبود.یعنی اگر واژه ها را از ما بگیرند گویی که مارا از خودمان گرفته اند.


بعضی روزها سخت‌اند.سنگین‌اند.بعضی لحظه ها انگار بار عالَم روی شانه های نحیف ِ روحت افتاده.که شاید گوشه ای نشسته باشی اما تا قله ی قاف میروی و سقوط میکنی، در یک قدمی ِ فتح.شاید هم چند قدم عقب تر !

که من این لحظه های سنگین ِ متوالی را شب ها در مامن همیشگی، در جایی که همه برای آسایش انتخاب میکنند و من برای فرار ، هضم میکنم.هم‌آنجا که هر بیننده( یا بقول استاذُنا، "ناظر ِ بیرونی ") حکم بر خواب بودنم میدهد، فرار میکنم؛ از عالم واقع ِ سخت ِ هولناک ِ تلخ، به عالم ِ ذهن ِ . .آمدم بنویسم "عالم ِ ذهن ِ آرام" ، و چون واژه ها حیثیت دارند و این را n بار گفته ام، پشیمان شدم. زیرا که عالم ذهن ارام نیست.فقط اتاقکی از آشفته بازار ِ آن آرام است.اتاقک ِ "رویا" [ چرا کیبورد موبایلم همزه ی با کرسی ِ "و" ندارد؟!!!]

در گفتگویی که با اسماء داشتم تصمیم گرفتیم امشب را با این خیال سر کنیم.با خیال ِ پاسخ ِ سوال ِزهرا در سال پیش دانشگاهی.همانی که باعث پاک شدن ِ این اتاقک در ۸۵۸ روزگی شد؛ "اگر بخوام زندگیمو تو یه چمدون جا بدم چیارو برمیدارم؟"

[ سه دقیقه خیرگی!]

پشیمان شدم! از نوشتن ِ ادامه ی پست پشیمان شدم. شاید بعدها نوشتم که چه ها را برای یک چمدان زندگی برخواهم داشت و به کجا خواهم رفت.هرچند به قصد ِ نوشتن این خیال "ارسال مطلب جدید " را زده بودم اما حالا.حالا بگذریم!نمیخواهم پست رنگ ِمتعفن ِ اسک می عه کوعزشن(!) طور ِ اینستاگرامی بگیرد اما اگر دلتان خواست برایم بنویسید که شما چه برخواهید داشت.[این که چمدان ِ زندگی ِ شما را بدانم هم هم‌الان به ذهنم رسید!]

 

 

* بعد از عبور از هر فیلسوف و هر کتاب ، بقول ِ استاذُنا( البته اینبار مرجع ضمیر با خطوط بالاتر فرق دارد) ، برای راه تفلسف سه حالت متصور است ، همان ها که در عنوان گفتم.و با توجه به این پست و حتی سایر چرندیات ِ حقیر در این گوشه ی یک پارچه سفید، میتوان فهمید که به فرض ِ رسیدن به انتهای تفلسف، کدام مورد برایم رخ خواهد داد!:)

 

+مانند ِ اکثر ِ اوقات، پست بی بازخوانی منتشر شد! اگر غلطی دارد و اگر اشتباها به سرتان زد و تمام ِ متن را خواندید ، ایراد ها را متذکر شوید!:)


.

"کاش دست هایت نزدیک تر بودند"

 

+یک حالتی هست، فارغ از شادی و غمگینی و احساساتی که نامشان را میدانیم.یک حالتی هست که تنها نامی که برایش به ذهنم میرسد "سنگینی"ست.آن لحظه ی "ضیق ِ صَدر" ، آن لحظه ای که نفست بند می آید و قلبت این اندازه ای( . ) میشود.آن لحظه ورای شادی و غمگینی ست.آن لحظه همین لحظه است، و البته خیلی لحظه های دیگر .


این روزها کسی فیلم ِ زندگی‌م را روی دور تند گذاشته و من مثل همیشه نمیدانم که چه خواهد کرد با ما عشق! فقط می دوم تا از تصاویری که با سرعت میگذرند جا نمانم.

پاهایم دارند ذوق ذوق میکنند ، ترس، خوشحالی، ناراحتی، نگرانی و همه چیز در این روزهای پرسرعت به غایت خودشان رسیده‌اند و من نمیدانم کجا قرار است کارگردان بگوید" کات، خسته نباشید، یه استراحت میکنیم دوباره برمیگردیم." فقط امیدوارم در آنجا ، حال دلم خوب تر از امروز باشد نه بد تر.

الغرض ، التماس دعا به هر آن که این اتاقک را میخوانَد. شاید بعد از عبور از این روزها ، بعضی سکانس ها را مفصل تر ثبت کردم.علی الحساب مشغول بازی‌ام! تا ببینیم سرنوشت چه از جانمان میخواهد!تا ببینیم کارگردان سناریو اش چیست! تا ببینیم چقدر خوب بلدم از پس ِرُلَ‌م بربیایم! تا ببینیم!


امتحان تمام شده و در مسیر برگشت از دانشگاهم.امتحانم را بد دادم و این بی اهمیت ترین گزاره است.

این مسیر برایم آشناست و پاهایم بی طلب از مغزم راهشان را میروند.آسمان ِ این مسیر زیاد است و من همیشه سر به هوا طی‌ش میکنم.حتی چندین بار نزدیک بود زمین بخورم.اما امروز فرق دارد.امروز چشم هام را وصله کردم به زمین.به قعر ِ قعر ِ قعر ِ زمین.سرد است.استخوان سوز سرد است و من به التماس ِ صورت ِ یخ زده ام توجه نمیکنم و شال گردنم را به کمکش نمیفرستم.باید یخ بزند.باید از سرما بسوزد.باید برای سرمای استخوان سوز ِ وطن -دلگان ، سیستان ، بلوچستان- از سرما تکه تکه شود و تکه هایش را باد به وطن ببرد ، پیش ِ پای کودکانَ(م).قلبم دارد از نگرانی برای خشکیدن ِ خنده های دلکششان از جا کنده میشود.من هنوز دختر بچه ام ! و مگر دختر بچه ها چقدر جان دارند؟*مگر یک دختر بچه چقدر میتواند غصه ی کودکان ِ دور از خودش را به جان بکشد؟

که من ، همیشه برای غصه های خودم قلبی فراخ داشتم و برای غصه ی دیگران قلبی کوچک و تنگ . و حالا ، مگر میتوانم از غصه ی خنده ی مظلوم ِ بچه هایم در آن بیابان ِ همیشه پر مصیبت جان ندهم؟چه انتظار بی جایی!

بغض به گلوی خسته ام چنگ میزند. و من ، نمیخواهم حتی لحظه ای دست هاش را از گلویم بردارد.ملتماسه و ناامیدانه از او طلب فشردن ِ گلویم را میکنم تا راه نفس را ببند اما دریغ ، دریغ که تاتوان است هنوز .

و اگر ممکن بود ، خون ناچیزم را خرج ِ خنده های مست کنندتان میکردم ، که این باشکوه ترین غایتی ست که میتوانم برای این جان ناچیز متصور شوم.

و اگر ممکن بود ، جانم را فدا میکردم تا یکبار ِ دیگر ، انعکاس ِ قایق های کاغذی رنگی‌تان را در چشم های درشت و مشکی‌تان ببینم. و شما نمیدانید که این ، زیباترین تصویر ِ جهان ِ پرغصه ی من است. 

و شما نمیدانید که من از فکر همرنگی ِ روزگارتان با آن مردمکان ِ درشت و زیبا چقدر ترسانم .

کاش میتوانستم تقویم را هل بدهم به شانزدهم بهمن، به لحظه ی دیدار. به سفت فشردن تک تکتان ، به آغوشم. که کاش زمان تا ابد در آن لحظه ی بی نظیر بایستد.

به خانه میرسم.خانه گرم است.آرام است.و لعنت به گرما و آرامش ، وقتی شما از آن محرومید .

 

+و چه خوب که اتاق هست ، جایی که بتوانم بی پروا ، اشدّ کلمات را بی ملاحظه درش بریزم.هرچند که این غم ِ عمیق با کلمات - که همیشه نجات دهنده اند - هم آرام نمیگیرد .

*وام گرفته از ف.ج ، آشنای دور و دیر ِ روزهای گذشته

 


مَالِی وَقَفتُ عَلَى القُبُورِ مُسَلِّماً
قَبرَ الحَبِیبِ فَلَم یَرُدَّ جَوَابِی‏

أَ حَبـِیـبُ مَا لَـکَ لَا تَـرُدُّ جَـوَابَـنَا
أَنَسِیتَ بَعدِی خُلَّةَ الأَحبَاب‏


چه شده در کنار قبر تو سلام می کنم ولی جوابی نمی شنوم؟
ای حبیب من چه شده که جواب ما را نمی‌دهی؟ آیا دوستی هامان فراموشت شده؟

+و بعضی سال ها ، روضه ها سنگین تر میشوند.نه ! هر سال روضه ها سنگین تر از سال قبل میشوند .


امتحان تمام شده و در مسیر برگشت از دانشگاهم.امتحانم را بد دادم و این بی اهمیت ترین گزاره است.

این مسیر برایم آشناست و پاهایم بی طلب از مغزم راهشان را میروند.آسمان ِ این مسیر زیاد است و من همیشه سر به هوا طی‌ش میکنم.حتی چندین بار نزدیک بود زمین بخورم.اما امروز فرق دارد.امروز چشم هام را وصله کردم به زمین.به قعر ِ قعر ِ قعر ِ زمین.سرد است.استخوان سوز سرد است و من به التماس ِ صورت ِ یخ زده ام توجه نمیکنم و شال گردنم را به کمکش نمیفرستم.باید یخ بزند.باید از سرما بسوزد.باید برای سرمای استخوان سوز ِ وطن -دلگان ، سیستان ، بلوچستان- از سرما تکه تکه شود و تکه هایش را باد به وطن ببرد ، پیش ِ پای کودکانَ(م).قلبم دارد از نگرانی برای خشکیدن ِ خنده های دلکششان از جا کنده میشود.من هنوز دختر بچه ام ! و مگر دختر بچه ها چقدر جان دارند؟*مگر یک دختر بچه چقدر میتواند غصه ی کودکان ِ دور از خودش را به جان بکشد؟

که من ، همیشه برای غصه های خودم قلبی فراخ داشتم و برای غصه ی دیگران قلبی کوچک و تنگ . و حالا ، مگر میتوانم از غصه ی خنده ی مظلوم ِ بچه هایم در آن بیابان ِ همیشه پر مصیبت جان ندهم؟چه انتظار بی جایی!

بغض به گلوی خسته ام چنگ میزند. و من ، نمیخواهم حتی لحظه ای دست هاش را از گلویم بردارد.ملتماسه و ناامیدانه از او طلب فشردن ِ گلویم را میکنم تا راه نفس را ببند اما دریغ ، دریغ که تاتوان است هنوز .

و اگر ممکن بود ، خون ناچیزم را خرج ِ خنده های مست کنندتان میکردم ، که این باشکوه ترین غایتی ست که میتوانم برای این جان ناچیز متصور شوم.

و اگر ممکن بود ، جانم را فدا میکردم تا یکبار ِ دیگر ، انعکاس ِ قایق های کاغذی رنگی‌تان را در چشم های درشت و مشکی‌تان ببینم. و شما نمیدانید که این ، زیباترین تصویر ِ جهان ِ پرغصه ی من است. 

و شما نمیدانید که من از فکر همرنگی ِ روزگارتان با آن مردمکان ِ درشت و زیبا چقدر ترسانم .

کاش میتوانستم تقویم را هل بدهم به شانزدهم اسفند، به لحظه ی دیدار. به سفت فشردن تک تکتان ، به آغوشم. که کاش زمان تا ابد در آن لحظه ی بی نظیر بایستد.

به خانه میرسم.خانه گرم است.آرام است.و لعنت به گرما و آرامش ، وقتی شما از آن محرومید .

 

+و چه خوب که اتاق هست ، جایی که بتوانم بی پروا ، اشدّ کلمات را بی ملاحظه درش بریزم.هرچند که این غم ِ عمیق با کلمات - که همیشه نجات دهنده اند - هم آرام نمیگیرد .

*وام گرفته از ف.ج ، آشنای دور و دیر ِ روزهای گذشته

 


از بیست و پنجم مرداد در حال شمردن روزهام برای دیدنتان

و انگار فعلا تقدیرم دلتنگی ست .

به عکس هایتان،چشم هایتان،لبخندتان، از پشت مانیتور بی روح لب تاپ بسنده میکنم . کاش این فراق بیش از این طول نکشد.مگر چقدر میتوان دلتنگی کشید و دم برنیاورد؟؟؟


یک:

و خدا هیچ گاه زندگی را مشکی ِ پرکلاغی نمیکند.این را منی میگویم که از پس ِ تاریک ترین ِ روزها- اقلا به زعم خودم- عبور کرده ام.

حتی آن زمان که زندگی آنقدر تاریک است که فکر میکنی سیاه شده، اگر جلوی نور خورشیدش بگیری ، میفهمی نه، خاکستری ست و مرزش با سیاه قدر یک تار موست اما سیاه نیست!

این روزها هم ، با همه ی تیرگی و تاریکی ، حکما سیاه نیست. و آن یک تار مو که نه ، آن مرز ِ نه چندان باریک ِ نجات ِ از سیاهی ، صدای توست ، که صبح ها در گوشم که نه ، در جانم میدود. و اگر نبود ، نه آن که نباشم ، اما رغبتم به بودن چه کم میشد. و حکما ، چشم هام تمایلی به بیداری نداشتند.

و تنها شنیدن ِ صدای توست که میگویدم(*) ، هنوز میتوان بی اجبار ِ زنده ماندن ، زندگی کرد.

حرف بسیار است، از ازل تا ابد.علی الحساب همین را میگویم ، تا بعد !:)

دو:

بله!هرقدر میتوانید برای کسانی که دوستشان دارید باشید. حتی اگر آن ها برای شما به قدر کافی نیستند. چون همیشه "بودن" غلبه خواهد کرد. این قانون عالم است. و حتی اگر ما خلیفه ی خداییم ، باید بیش از همه چیز، باشیم. چرا که خدا "هست ترین" است.

+زیرا زهرا اصرار داشت این نوشته ی کوتاه ، جایی ماندنی تر از استوری ِ اینستاگرام ثبت شود. و هرچند که کل من علیها فان ، و هرچند که من اصرار دارم که این کلام همیشه در زندگی ام جاری باشد! اما باز اینجا از استوری ِ ناماندنی ِ با بیست و چهار ساعت عمر ، ماندنی تر است ، احتمالا!

سه:

به گمانم قلمم بخاطر "کلمه" کم کم دارد آشتی میکند و من را بابت ِ خراب کردن ِ آن دفعه ی اتاق می بخشد! و آشتی ِ یک همدم ِ دیرینه ، بسیار زیباست:)

شاید هنگام افتتاح "کلمه" مفصل تر نوشتم درباره اش

چهار:

بعد ها اگر پرسیدی "مامان! اضطرار یعنی چه؟" برایت از این روزها تعریف خواهم کرد. بعد که با اندکی گنگی و اندکی فهم نگاهم کردی ، سرت را میبوسم و فارغ از عینی ترین مثال ِ عالَم - که این روزهای ما باشد- برایت اضطرار را تعریف میکنم ، تا متوجه شوی. و البته ، متوجه شدن فرسنگ ها با لمس کردن فاصله دارد.

آخ! خیلی دلم تنگت است. و حتی بیشتر از تو ، دلتنگ پدرت . سلمی! این اولین بار است که در حالی برایت مینویسم که میدانم پدرت کیست.

و تو ، حال مادرت هنگام تایپ این کلمات را نمیدانی ! هرچند روزی خواهی دانست ، و من این را برایت از خدا میخواهم ، که عاشق شوی. عشق خوب است. خوب تر از آن که در کلمات بگنجد.

به درازا نکشم. تازه ، اول قصد نداشتم که آمدن پدرت به زندگی ام را لو بدهم اما طاقت نیاوردم.باید بیایم و مفصلا برایت از پدرت بنویسم. در اسرع وقت.هرچند مدتی ست در ذهنم دارم برایت نامه ای بلند بالا در وصف عشق و پاره ای چیزهای دیگر مینویسم ، اما آن نامه ، هنوز به بلوغ ِ نوشتن نرسیده است.

دوستت دارم عزیز جان مادر.

* صدای خسرو شکیبایی در گوشم میپیچد و میگوید : ری را ری را! تنها تکرار ِ نام ِ توست که میگویدم ، دیدگانت خواهران ِ باران اند.


برای ۹۶ اتفاق ها را نوشتم

برای ۹۷ خودم را 

و برای ۹۸ ، تورا مینویسم.

۹۸ عجیب بود، و سختی هاش هم عجیب و متفاوت بودند.فردی نبودند!انگار حزنی غریب روی تمام ِ جهان پهن شده بود و این هرچند ترسناک و تلخ به نظر میرسد اما برای من بوی بهبود میدهد.بوی ظهور.

۹۸ کربلا رفتم.پیاده.و بعد از سال ها حسرت و اشک ، خودم را در بین الحرمین یافتم. هنوز نمیدانم خواب بود یا بیداری ، اما من خودم را جلوی حرم دیدم!با چفیه ی بنفش ِ عزیزم از خانه ی پدری ، و هندفیری ِ در گوشم که میگفت "رسیدیم آخر به هم ، قرار ِ قدیمی ِ نی ها و سر ها".

که در کوچه پس کوچه های اطراف حرم ساعت ها گم شدیم، و حتی گم شدن هم اگر در آغوش شما باشد لبریز از آرامش است ، چون شما مامنی ، پناهی.

و خب ، سدره ای که ذره ذره با همه ی خوشی ها و ناخوشی ها در حال ِ قد کشیدن است و در ۹۸ ، بیش از گذشته با روزها و شب ها و لحظه هام تنیده بود.

در مجمل ترین حالت، از اتفاقات ِ پررنگ تر ِ ۹۸ گفتم چرا که اگر اول از تو آغاز میکردم دیگر مجالی برای چیز دیگری نمی ماند!

و اما تو .

[چند دقیقه ای به "تو"ی نقش بسته روی صفحه خیره میشوم.که من همیشه برای از تو نوشتن زبانم بند می آید و کلمه ها آن روی ناتوانشان را نشانم میدهند.]

من عشق را در کتاب ها خوانده بودم. آن لحظه که علی مهتاب را عاشق شد ، آن لحظه که هری از دیدن جینی دلش لرزید! آن زمان که کامران عشق ِ دیرینه اش ماهنوش را به زحمت به دست آورد ، وقتی شهاب موهای یلدا را شانه میکرد و برایش "آهای خوشگلِ عاشق" را میخواند،

من گیله مرد و عسل  را خوانده بودم ، ملاصدرا و فاطمه بانو را ، میرمهنا و مهزاد را و .

من عشق را هرچند کمتر، اما گاهی در سکانس های فیلم ها هم دیده بودم. جو را دیده بودم ، وقتی نگاهش با بک گره خورد. ادوارد ، وقتی مطمئن شد که عاشق بِلا شده. بودن تایلر و الی با هم را و .

و راستش را بخواهی هیچوقت در زندگی ام دنبال این لحظات نبودم.دوستشان داشتم و حتی گاهی قند در دلم آب میشد ، اما جهان ِ واقع را در قلم نادرابراهیمی نمیدیدم ، حتی در شعر های شاملو برای آیدا ! نه آن که گُمان کنم عشق نیست ، اما عشق را برای خودم و زندگی ام متصور نبودم.

و حتی ازدواج بیش از آن که در نظرم زیبا باشد ، ترسناک بود!

و ناگهان، در همان روزها که در جلسات ِ سدره ، به اعضای جدید ، با شوخی و البته به واقع جدی ، میگفتم "ازدواج نکنید بچه ها!ازدواج نکنید!ازدواج کنید رفتید!منم ازدواج نمیکنم.قصد ازدواج ندارم ، قصد ِ نجات ِ جهانو دارم!"

سر و کله ی تو پیدا شد! تو فقط خواهرزاده ی خانم گوهری بودی و یک خواستگار مثل بقیه ، که به زور ِ مامان قرار بود ببینمت و کمی هم در دلم مسخره ات کنم و بعد ، هر طور شده، با یک نه ی تر تمیز ماجرا را به پایان برسم.

و حتی خودم را برای تمام ِ کنجکاوی ها و زیر و رو کردن ِ اینستاگرامت قانع میکردم و میگفتم نه!خبری نیست! تو هیچ حسی نداری.

۴۰ دقیقه معطلت کردم! اما آن روز دیگر نتوانستم خودم را گول بزنمو وقتی نگران ِ ناهار و کلاس بودی ، وقتی کنار قطار مترو ، حواست بود که من از کدام در تو رفتم و موقع پیاده شدن سریع آمدی کنارم ، وقتی در خیابان یکهو آن طرفم بودی ، بوی عشق همه جا را برداشت. و من ، به وضوح عمیق‌تر از گذشته نفس میکشیدم، و زنده تر بودم.

از همان روز ابرها آبی تر بودند ، چمن ها سبز تر . همه چیز خوشرنگ بود و پررنگ، مثل طرح های تو!

و هرچند من کم و بیش ، هنوز میخواستم ژست عاقل هارا به خودم بگیرم و همه چیز را همه جانبه بررسی کنم، اما آن نقطه ی اصدق ِ قلب ، که صدایش آرام است اما عمیق ، میگفت "اسماء! تمام است! خودش است.این پسر خودش است."

و بعد از آن ، تو من را هر ثانیه مطمئن تر کردی به اینکه خودت هستی! تو نه شاملویی نه نادر ابراهیمی نه گیله مرد نه کامران نه هیچ کس دیگر ، تو امیری. و من اسماء ! و از همه ی آن ها ، حتی آن هایی که عمیقا قند در دلم آب کردند و من به ن ِ داستانشان غبطه خوردم ، قشنگ تری.

و حالا دیگر گُمان میکنم که عشق برای همه اتفاق می افتد، و مثل ِ اثر انگشت است.هر بار اتفاقی متفاوت و منحصر به فرد.

چه میگفتم؟آها! میگفتم تو هر ثانیه مطمئن ترم میکنی.هر ثانیه که کنارت قدم برمیدارم، هرثانیه که به چشمانت نگاه میکنم ، هر ثانیه که از لبخندت ضعف میکنم، حتی هر ثانیه که دلتنگی‌ات جانم را به لب میرساند.

من همین چند دقیقه ی پیش که از خواب پریدی و گفتی در خوابت بودم-به رغم ِ آن که خوابت تیره بود- ، و بعد چشم های خسته ات را دیدم ، و اشکم گرفت از دلتنگی ؛ من حتی همین حالا که دارم تند تند این کلمات را کنار هم ردیف میکنم ، مطمئن ترم ، به اینکه تو همانی که باید.

همانی که در کنارش میتوان تا ابد خوشبخت بود و آرام و خوش‌حال.

و خب، این ها همه اضافه گویی بودند.همین بس که برای ‌nمین بار بگویمت؛ تو نامه ی عذرخواهی ِ دنیا از منی:)


یک :

دیدار ، لبخند ، چشم ها و اندکی آغوش 

۱۸ فروردین ۱۳۹۹

روز چهل و چندم قرنطینه

+نمیدانم این اتاقک مناسب ترین بستر برای اینکار هست یا نه اما به هر حال انتخاب من اینجا بود.

.

سه :

گرگ و میش و دعای عهد و باران ِ نشسته بر روی دست، به گاه ِ ریختن دانه ی پرنده ها پشت ِ پنجره:)

۱۹ فروردین ۱۳۹۹

.

چهار :

دو اولین !

اولین کیک و اولین خرید ِ خانه!

و نیز مرور ِ تمام و کمال ِ اربعین

۲۱ فروردین ۱۳۹۹


[آخرین باری که به واسطه ی خواندن، نوشته بودم ؛ بعد از سه دیدار بود.همین جا هم نوشته بودم.از فرط شیفتگی. و حالا سومین بار است که این کار را میکنم. و شاید به اعتبار ِ از بین رفتن آن دوی دیگر در سانحه ی پاک کردن اتاق ، بشود گفت این اولین است.و خب فرقی هم نمیکند.من هیچگاه در قید و بند اعداد نبودم!]

 

 

در برابر خواندن کتاب های کسی که ایام کوتاهی استادمان بود و بعد هم ارتباطم با او به جهان آرا تقلیل پیدا کرد مقاومت زیادی داشتم.

انگار کسی در ناخوداگاهم میگفت"تورا چه به نویسندگی!"

 

اما موضوع کتاب آخر آنقدر جذاب بود که مقاومت را کنار گذاشتم. روایتی که باز من را بین دو راهی جبر و اختیار سرگردان میکند.

و من سوال هایی که هرروز میتوان به آن ها جوابی نو داد را دوست دارم! گاهی ندانستن آنقدر شیرین میشود که به دانسته های -به قول استادمان- "شکلات پیچ شده" ترجیحش میدهی.حداقل من اینگونه ام. برای جوابی متقن به سراغ سوال ها نمیروم.آن ها که جواب متقنی دارند ساده اند و پایان پذیر. و آن ها که جواب هایی شناور و بی پایان دارند نامتنهای اند؛ مثل انسان ، مثل کلمات و مثل خالق انسان ها و کلمه ها.

در این دویست و چند صفحه بیش از فکر به یونس و دریا(که چقدر اسامی ِ به حقی بودند) به شکل ِ دیگر ِ حادثه اندیشیدم. و به خودم ، اگر حادثه شکل دیگری میداشت.

به اینکه غرق در چیزهایی میشدم که حتی حالا هم گاهی نقطه ای کم عمق از احساساتم به آن ها تمایل دارد و من با شماتت نادیده اش میگیرم؟ و یا برای فردایی روشن اما مبهم میجنگیدم؟ جنگی سخت ، امیدوارانه ، ترسناک و تمام عیار.

هرچند من بارها و بارها ، حسرت نبودن در لحظه ای تاریخ ساز را با جمله ی شهید صدر* تسکین داده ام، اما به تمامه راضی نشده ام. (بی ربط: و چگونه بعضی با یک بیوی "فضل الله المجاهدین." راضی میشوند؟؟نمیدانم!) چرا که به گمانم گاهی شرایط خارجی باعث میشود ما جان هایمان را بیشتر تطهیر کنیم؛ تا بتوانیم تغییرشان دهیم.تا بخواهیم تغییرشان دهیم. و کاش میتوانستم این فرضیه را به شهید صدر بگویم و جوابش را بدانم .

ما فردایی هستیم که باید میشد و در "ارتداد" رخ نداد. اما نه آنگونه که آن ها انتظار داشتند. چرا که آن فردا فقط با آن اتفاق عظیم و آن سرنوشت مختوم رخ خواهد داد.

اما مسئله ی من این نیست! بیش از آن که سوال من ، حتی "شکل دیگر حادثه" باشد؛ خودم هستم.

من ِ بیست ساله ی متولد در این مکان ، در این زمان ، در جایی که حادثه اینگونه رقم خورد، با تفاوت هایی عمیق و لاجرم، با خلا هایی مشهود و گاه مایوس بار.

سوالی که تولدش برمیگردد به زمانی که یاد گرفتم برای سوال هایم واژه های مناسب پیدا کنم؛ "من باید کجای جای این جهان بایستم؟"

حرف های چند سطر بالاتر را پس نمیگیرم اما این سوال با آن سوال های عمیق و لایتناهی دوست داشتنی توفیر دارد.

این سوال پاسخ متقن هم اگر نه ، اما به پاسخی راضی کننده و محرِّک محتاج است. و اگر پیدا نشود چه دلیلی برای بودن خواهم داشت.؟

و من آموخته ام که این سوال برای هرکس جوابی روشن دارد که اگر نداشت حکمت ِ خالق لکه دار میشد. و من آدم ِ دانستن و رد شدن نیستم. هیچگاه نبوده ام.

 

هر چه به دنیال جمله ای پایان دهنده میگردم پیدا نمیکنم.شاید پایان ِ این نوشته نیاز به همان جواب اگر نه متقن ، اما راضی کننده ، دارد. که هنوز ندارمش. پس شاید اگر روزی پیدا شد ، بتوانم پایان این یادداشت ِ -ظاهرا و فقط ظاهرا- بی سروته را بنویسم. کاش آن روز برسد. کاش روزی دیوار این اتاق آن لحظه ی پر غرور و پر امید و روشن را ببیند. و کاش اگر آنقدر حادثه ی جنون بر جانتان حادث شده بود که این یادداشت را تا انتها خواندید ، برای پیدا شدنِ پاسخ ِ این سوال ِ به اندازه ی جان مهم من دعا کنید!

 

* تغییر شرایط ِ خارجی کافی نیست.جان های ما نیاز به تطهیر دارد


[آخرین باری که به واسطه ی خواندن، نوشته بودم ؛ بعد از سه دیدار بود.همین جا هم نوشته بودم.از فرط شیفتگی. و حالا سومین بار است که این کار را میکنم. و شاید به اعتبار ِ از بین رفتن آن دوی دیگر در سانحه ی پاک کردن اتاق ، بشود گفت این اولین است.و خب فرقی هم نمیکند.من هیچگاه در قید و بند اعداد نبودم!]

 

 

در برابر خواندن کتاب های کسی که ایام کوتاهی استادمان بود و بعد هم ارتباطم با او به جهان آرا تقلیل پیدا کرد مقاومت زیادی داشتم.

انگار کسی در ناخوداگاهم میگفت"تورا چه به نویسندگی!"

 

اما موضوع کتاب آخر آنقدر جذاب بود که مقاومت را کنار گذاشتم. روایتی که باز من را بین دو راهی جبر و اختیار سرگردان میکند.

و من سوال هایی که هرروز میتوان به آن ها جوابی نو داد را دوست دارم! گاهی ندانستن آنقدر شیرین میشود که به دانسته های -به قول استادمان- "شکلات پیچ شده" ترجیحش میدهی.حداقل من اینگونه ام. برای جوابی متقن به سراغ سوال ها نمیروم.آن ها که جواب متقنی دارند ساده اند و پایان پذیر. و آن ها که جواب هایی شناور و بی پایان دارند نامتنهای اند؛ مثل انسان ، مثل کلمات و مثل خالق انسان ها و کلمه ها.

در این دویست و چند صفحه بیش از فکر به یونس و دریا(که چقدر اسامی ِ به حقی بودند) به شکل ِ دیگر ِ حادثه اندیشیدم. و به خودم ، اگر حادثه شکل دیگری میداشت.

به اینکه غرق در چیزهایی میشدم که حتی حالا هم گاهی نقطه ای کم عمق از احساساتم به آن ها تمایل دارد و من با شماتت نادیده اش میگیرم؟ و یا برای فردایی روشن اما مبهم میجنگیدم؟ جنگی سخت ، امیدوارانه ، ترسناک و تمام عیار.

هرچند من بارها و بارها ، حسرت نبودن در لحظه ای تاریخ ساز را با جمله ی شهید صدر* تسکین داده ام، اما به تمامه راضی نشده ام. (بی ربط: و چگونه بعضی با یک بیوی "فضل الله المجاهدین." راضی میشوند؟؟نمیدانم!) چرا که به گمانم گاهی شرایط خارجی باعث میشود ما جان هایمان را بیشتر تطهیر کنیم؛ تا بتوانیم تغییرشان دهیم.تا بخواهیم تغییرشان دهیم. و کاش میتوانستم این فرضیه را به شهید صدر بگویم و جوابش را بدانم .

ما فردایی هستیم که باید میشد و در "ارتداد" رخ نداد. اما نه آنگونه که آن ها انتظار داشتند. چرا که آن فردا فقط با آن اتفاق عظیم و آن سرنوشت مختوم رخ خواهد داد.

اما مسئله ی من این نیست! بیش از آن که سوال من ، حتی "شکل دیگر حادثه" باشد؛ خودم هستم.

من ِ بیست ساله ی متولد در این مکان ، در این زمان ، در جایی که حادثه اینگونه رقم خورد، با تفاوت هایی عمیق و لاجرم، با خلا هایی مشهود و گاه مایوس بار.

سوالی که تولدش برمیگردد به زمانی که یاد گرفتم برای سوال هایم واژه های مناسب پیدا کنم؛ "من باید کجای جای این جهان بایستم؟"

حرف های چند سطر بالاتر را پس نمیگیرم اما این سوال با آن سوال های عمیق و لایتناهی دوست داشتنی توفیر دارد.

این سوال پاسخ متقن هم اگر نه ، اما به پاسخی راضی کننده و محرِّک محتاج است. و اگر پیدا نشود چه دلیلی برای بودن خواهم داشت.؟

و من آموخته ام که این سوال برای هرکس جوابی روشن دارد که اگر نداشت حکمت ِ خالق لکه دار میشد. و من آدم ِ دانستن و رد شدن نیستم. هیچگاه نبوده ام.

 

هر چه به دنبال جمله ای پایان دهنده میگردم پیدا نمیکنم.شاید پایان ِ این نوشته نیاز به همان جواب اگر نه متقن ، اما راضی کننده ، دارد. که هنوز ندارمش. پس شاید اگر روزی پیدا شد ، بتوانم پایان این یادداشت ِ -ظاهرا و فقط ظاهرا- بی سروته را بنویسم. کاش آن روز برسد. کاش روزی دیوار این اتاق آن لحظه ی پر غرور و پر امید و روشن را ببیند. و کاش اگر آنقدر حادثه ی جنون بر جانتان حادث شده بود که این یادداشت را تا انتها خواندید ، برای پیدا شدنِ پاسخ ِ این سوال ِ به اندازه ی جان مهم من دعا کنید!

 

* تغییر شرایط ِ خارجی کافی نیست.جان های ما نیاز به تطهیر دارد


یک :

دیدار ، لبخند ، چشم ها و اندکی آغوش 

۱۸ فروردین ۱۳۹۹

روز چهل و چندم قرنطینه

+نمیدانم این اتاقک مناسب ترین بستر برای اینکار هست یا نه اما به هر حال انتخاب من اینجا بود.

 

سه :

گرگ و میش و دعای عهد و باران ِ نشسته بر روی دست، به گاه ِ ریختن دانه ی پرنده ها پشت ِ پنجره:)

۱۹ فروردین ۱۳۹۹

 

چهار :

دو اولین !

اولین کیک و اولین خرید ِ خانه!

و نیز مرور ِ تمام و کمال ِ اربعین

۲۱ فروردین ۱۳۹۹

 

پنج:

اتصال ِ بی واسطه

بیش از این در کلمات نمی‌گنجد

۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها